۱۴۰۳/۰۶/۲۵

منتخبی از کتاب سردار جوان به مناسبت روز شهدا

 منتخبی از کتاب سردار جوان به مناسبت روز شهدا

۲۲ اسفندماه سالروز بزرگداشت شهدا گرامی باد

🔰تابان گراش: در تقویم جمهوری اسلامی روز ۲۲ اسفند سالروز تاسیس بنیاد شهید به فرمان امام خمینی(ره)، در سال ۱۳۵۸ روز بزرگداشت شهدا نام گزاری شده است.

قرار بود در این روز مراسم رونمایی از کتاب « سردار جوان- شهید ناصر عظیمی» نوشته حبیب الله فروزش در گراش با حضور مقامات استانی، سرداران و فرماندهان دوران دفاع مقدس برگزار شود، که به دلیل تقارن با ماه مبارک رمضان این مراسم به زمان دیگری موکول شد.
به این بهانه بخش‌های از این کتاب تقدیم می گردد:
بخش‌هایی از کتاب «سردار جوان» نوشته حبیب الله فروزش

«قسمت اول»

…ساعت حدود پنج ‌و ‌نیم بعدازظهر بود. ابراهیمی در این فکر بود که از کدام معبر آن‌ها را هدایت کند که هم معابر اصلی عملیات لو نرود و هم مکانی امن‌تر باشد. به همین منظور آن‌ها را به سمت کانالی که به دست عراقی‌ها قبل از عملیات محرم حفر شده بود و جان‌پناه بهتری داشت، هدایت کرد. وضعیت منطقه به‌گونه‌ای بود که خورشید مستقیم از روبه‌رو می‌تابید و تیزی نور خورشید کمی دید را کور کرده بود و چشم را اذیت می‌کرد. با این وضعیت آن‌ها به راه افتاده بودند. نیم ساعتی از این ماجرا گذشت و آن‌ها به‌آرامی در حال دید زدن منطقه بودند و راهنما هم توضیحات لازم را به فرماندهان ارائه می‌کرد.
ظاهراً در آن‌سوی میدان، عراقی‌ها از وجود افرادی در کـانال آگاهی یافته و منتظر بودند تا در تیررس قرار گیرند و این‌ها هم غافل از کید دشمن، مشغول به کار خود بودند. ناگاه عراقی‌ها منطقه را با خمپاره‌های ۶۰ و کالیبرهای مستقر بر روی تپه‌های خود مورد هدف قرار دادند. شرایط سختی پیش آمده بود.
ابراهیمی تصمیم گرفت تا بیشتر از این به دشمن نزدیک نشوند و به آن‌ها این خطر را گوشزد کرد و تقاضا کرد برگردند. حاج قاسم با شوخی و خنده به حاج نبی گفـته بود: «چقدر این فرمـانده‌ی اطـلاعات شـما ترسوست!» حاج نبی پاسخ داده بود: «نه حاجی، بچه‌های ما ترسو نیستند اگر لازم می‌بینید همین‌جا باش تا او برود، سر و درجه‌ی روی دوش افسر عراقی را برایت سوغات بیاورد. نگرانی او از باب دیگری است.»
ابراهیمی صحبت را ادامه داده بود که: «حاج قاسم! واقعیت این است که خدای نکرده اگر مشکلی برای شماها که سرمایه‌های جنگ و سرداران سپاه اسلام هستید، پیش بیاید من چه خاکی بر سر بریزم و چگونه پیکر مطهرتان را به خاکریز خودی برگردانم!»…خنده‌ی حاج قاسم به بحث خاتمه داد اما این حرف‌ها را قابل قبول ندانست و می‌خواست همه چیز را با چشم خود ببیند. تحت همین شرایط و زیر آتش دشمن، بازدید از منطقه کامل شد و با رضایت فرماندهان تصمیم به برگشتن گرفتند.
در راه بازگشت، حاج قاسم از ابراهیمی سؤالاتی کرد و ابراهیمی هم موبه‌مو به آن‌ها پاسخ داد و از تلاش‌های چند ماهه‌ی بچه‌های شناسایی خصوصاً ناصر سخن گفت؛ به‌طوری‌که حاج قاسم تحت تأثیر نبوغ ناصر قرار گرفته و شیفته‌ی او شده بود.
حاجی دلش می‌خواست ناصر را ببیند؛ شاید پیش خودش فکر می‌کرد کسی که توانسته بود در این شرایط سخت، کیلومترها به پشت نیروهای دشمن رخنه کند و این‌چنین اطلاعات دقیق و قابل تأملی را به دست آورد، حتماً لایق دیدار است. کم‌کم آفتاب رو به غروب بود و هوا گرگ‌ومیش. ناصر که ساعتی قبل صدای انفجار و شلیک‌ را شنیده بود، با کنجکاوی بر روی بلندی مشرف بر منطقه رفته بود تا با دوربین علت را جویا شود که متوجه شد سه نفر در حوالی خط خودی در کانال محرم در حال برگشت هستند. خوب که دقت می‌کند ابراهیمی را می‌شناسد،معاون دوم اطلاعات و عملیات لشکر است. مطمئن می‌شود که از نیروهای خودی هستند. با خود فکر کرد در این ساعت از روز آن‌ها این‌جا چکار می‌کنند؟ و آن دو نفر دیگر، چه کسانی هستند؟ پس همان‌جا منتظر می‌ماند تا نزدیک‌تر شوند…

 

«قسمت دوم و پایانی»

با نزدیک‌تر شدن نفرات، حاج نبی را هم شناخت اما نفر سوم را تشخیص نداده بود، با این حال پیش خودش گفته بود: «شاید نفر سوم حاج قاسم باشد و برای ارزیابی آمده باشد.» چون می‌دانست برای انجام هر عملیات، نظر حاج قاسم بسیار مهم است! کمی که صبر می‌کند‌ متوجه می‌شود حدسش درست بوده و با حضور حاج قاسم در این منطقه پس حتماً عملیات نزدیک است.
با توجه به شناختی که از منطقه و خطرات مسیر پیش روی آن سه نفر برای بازگشت داشت، به‌سرعت خودش را به ورودی کانال رساند تا در صورت نیاز به آن‌ها کمک کند. از آن‌طرف ابراهیمی گرم صحبت بود و با توجه به کنجکاوی حاج قاسم شروع کرده بود به توصیف کارهای ناصر و یارانش که بیش از ده کیلومتر پشت دشمن را دور زده، اطلاعات دقیقی را کسب کرده‌ و حتی شماره‌ی نفربرهای مستقر در پایگاهای آن‌ها را برداشته بودند.
لبخند رضایت بر لب‌های سردار شکل‌گرفته بود و به چنین نیروهایی آفرین می‌گفت، ابراهیمی که متوجه حضور ناصر در کانال شده بود، به انتهای کانال اشاره می‌کند و می‌گوید: «حاجی، کسی که این‌همه درباره‌اش شنیدید، اکنون روبه‌روی شما ایستاده است.»…
شاید این دیدار زیباترین لحظه‌ی زندگی ناصر بود. هر دو با دستانی باز به استقبال همدیگر رفتند و سردار به گرمی سردار کوچک را در آغوش کشید و از دستاوردهای او بسیار ابراز رضایت کرد.
حاج نبی که اشک شوق از عملکرد نیروهایش بر چهره داشت، ناصر را در آغوش گرفت و از او در مقابل سردار حاج قاسم سلیمانی تمجید کرد
شاید حاج قاسم دلش می‌خواست با چنین افراد شجاع و عمل‌گرایی بیشتر آشنا شود که آب و تشنگی را بهانه کرد و به ناصر گفت: «دلاور، مهمان نمی‌خوای؟» ناصر درحالی‌که اشک و لبخند بر چهره داشت، آن‌ها را به سنگر گرم و تفتیده‌ی خود برد و با آب گرمی که در دبه‌های بیست لیتری نگهداری می‌شد، از آن‌ها پذیرایی کرد و سپس گزارش جامع و کاملی به سردار ارائه داد. حاج قاسم بعد از خروج از سنگر، به حاج نبی گفت: «قدر این ملائک را که خدا به شما ارزانی داشته، بدانید که در این میدان سخت، خیلی کم نیروهایی این‌چنین شجاع و نترس را پیدا می‌کنید.» ناصر و دیگر نیروهای اطلاعاتی کم‌کم وارد مرحله‌ی جدیدی از مأموریت خود می‌شدند. بوی عملیات سرمستشان کرده بود و خستگی و روز و شب نمی‌شناختند…..

تابان

Taban

0 دیدگاه

نوشتن دیدگاه

اخبار مرتبط